تیامتیام، تا این لحظه: 4 سال و 1 ماه سن داره

برای تو وارث زیبای دلم

سلام نخودچی جونم،به دنیای کودکیت خوش اومدی

قدمت مبارک زندگیمون دخترکم

سلام قشنگ ترین و زیباترین بهونه ی زندگیم،دخترم تیام😍 دختر قشنگم روز ۲۹فروردین سال ۱۳۹۹پا ب دنیای مامان و بابا گذاشتی و شدی همه ی زندگیمون😊 دخترم ببخش که تو این چن ماه نتونستم وبلاگ خاطراتتو تکمیل کنم😔آخه تو بارداری کلی اتفاق واسم افتاد نتونستم واست بنویسم ی روز میام کل خاطرات چن ماه بارداری و زایمان و واست مینویسم😌این روزا کلی درگیر رسیدگی ب شما هستم..قول میدم زود زود بیام😗😗😗
18 ارديبهشت 1399

دخترم یکی یه دونه ی من

سلام بهونه ی قشنگ برای زندگی😍 این ماه(آذر) و ماه گذشته(آبان) کلی اتفاق و جورواجور واسمون افتاد که مهم ترینش خرید خونه بود😌۸آبان دقیقا یک روز بعد تولد مامانی قرارداد خونه جدید و بستیم وافتادیم دنبال کارای خونه و کلی تعمیرات😩خلااااصه بعد کلی دوندگی و بدو بدو بابایی تونستیم ۲۴آبان ماه مصادف با ولادت پیامبر نقل مکان کنیم😎همه میگن از قدم شما فسقلیه که ما تونستیم خونه بخریم😅هنو نیومده کلی برکت و به زندگیمون آوردی قند من😍😍انشالله قدمت واسه همه ی اعضای خونواده خیر باشه عشق من😘😘روز ۱۱ آبان ماه دختر خاله ی شما سایدا عسلی به دنیا اومد و با اومدنش کلی عشق تو خونواده آورد😍😍عشق خاله روز ۳۰آبان هم جشن ولیمه سایدا جون به خوبی و خوش...
6 آذر 1398

اولین دیدار روی ماهت،سونو ان تی

سلام تو دلی مامانی😍 این روزا حسابی پر خاطرست واسه منو بابایی..روزای سخت و شیرین😍 از روز اولی که تو خونه استراحت مطلق شدم حسابی اذیت شدم اما بابای مهربونت نذاشت آب تو دلم تکون بخوره حسابی هوامونو داره😚از همون روز اول داری حسابی واسمون فرمانروایی میکنی😂 یکشنبه ۱۴ مهر ۹۸نوبت سونو گرافی ان تی داشتم صبح زود منو و بابایی شال و کلاه کردیم با ذوق شوق رفتیم دکتر تا عکس خوشگلتو ببینیم،اما دکتر خان اجازه نداد بابایی بیاد تو اتاق ولی از پشت در صدای قلبتو شنیده بود😍😍😘😘😘خداروشکر هیچ مشکلی نداشتی و صحیح و سالم بودی عشق دلم.. فقط خیلی شیطونی و اومدی اون پایین مایینااااا و خانوم دکتر مهربونت گف فعلا باید استراحت کنم تا دوباره ب حالت اول برگردی😁دوباره استر...
16 مهر 1398

مهمون رویایی این شبای گرم زندگیم،خوش اومدی به زندگیم👼

سلام میوه ی دلم امروز ساعت هشت شب، چهارم شهریور هزار و سیصد و نود و هشت😀 تصمیم گرفتم از حالا تا جایی که بتونم و عمر یاری کنه خاطرات قشنگمون و اینجا واست ثبت کنم تا وقتی بزرگ شدی ببینی و کیف کنی😍 😲 😋 عزیزممم داستان از جایی شروع شد بنده تو ماه مرداد حسابی درگیری و مشغله داشتم،از مسافرت چن روزه و کلی مراسم و جنب و جوووووش😬روز بیست و پنجم مرداد نود و هشت،حنابندون دختر خاله جان بنده بود،بنده هم حسابی از خجالت خودم در اومدم قر کمر خود را حسابی تخلیه کردم😆😆که ناگهان دردای بدی تو وجودم ب وجود اومد,که انگار جنابعالی زیاد خوشتون نمیومد مامان شیطونی کنه😎آقا ما هم از درد زیاد نشستیم سر جامون😯که چن نفر از اطرافیا بهم گفتن بارداری و فلااااااانو فل...
4 شهريور 1398
1